میثم شمس آرا

رشد فردی توسعه کسب و کار ذهن

میثم شمس آرا

رشد فردی توسعه کسب و کار ذهن

میثم شمس آرا

مربی رشد و توسعه فردی و کسب و کار
من اینجام و کمکت می کنم کسب و کار خودت را رونق بدی
عزت نفس و اعتماد بنفس خودت رو بالا ببری و خجالت نکشی
شاگرد استاد هدایت محمودی


داستان یک هتلدار

روزی روزگاری در شهر بزرگی پسر جوانی  به نام علی که تازه خدمت سربازی را تمام کرده بود و دنبال کار میگشت به توصیه پدر و مادر و اطرافیانش تصمیم گرفت که یک هتلدار شود.

او برای این کار شروع کرد دنبال یک مکان کوچک برای احداث هتل خودش.

بعد از اینکه مکان را پیدا کرد به این فکر افتاد که برای راحتی و پیشرفت کارش باید یک همکار داشته باشد.

از آنجایی که او یک مرد بود و نمیتوانست کارهایی که مربوط به مسافران خانم میشود را انجام بدهد , تصمیم گرفت تا یک همکار خانم را وارد هتلش بکند.

با پرسو جو در بین فامیل و دوستان , رعنا را که دختر تحصیل کرده و دانشگاه رفته ای بود را به او معرفی کردند.

رعنا دختری زیبا رو بود . ولی کمی خجالتی. خانواده رعنا هم مذهبی بودند و خیلی سخت به تغییر سبک زندگی انسانها واکنش مثبت نشان میدادند.

علی با هر بدبختی که بود خانواده رعنا را راضی کرد تا اجازه دادند او در هتل علی مشغول به کار شود.

خوب آنها هردو تازه کارشان را شروع کرده بودند و چون قبل از احداث هتل هیچ جا آموزشهای هتلداری را ندیده بودند و قبلا در هیچ هتلی کار نکرده بودند , مشتری زیادی نداشتند.

البته آنها جوانهای بسیار سرزنده و امیدواری بودند. برای همین هم به کارشان ادامه دادند.

بعد از نه ماه بالاخره اولین مشتری وارد هتل شد!

آنها خیلی خوشحال بودند. در حدی که جشن بزرگی برپا کردند و همه فامیل علی و رعنا  در آن جشن شرکت کردند.

با اینکه آنها خیلی خوشحال بودند ولی چون مشتری مداری و آداب کسب و کار را بلد نبودند , فشار زیادی بهشون وارد میشد.

مجبور بودند شب تا صبح از ترس اینکه مسافر جدید هتل چیزی بخواهد , بیدار باشند.

غذا باید همیشه حاضر میبود.

نظمی در ساعات سرو غذا و رفت و آمدها نبود.

در اغلب مواقع آنها کلافه و درمانده میشدند و برای کمک به سراغ مادر رعنا یا مادر علی میرفتند.

خلاصه این ماجرا ادامه داشت تا اینکه بالاخره مشتری دوم هم وارد هتل شد.

این مشتری برخلاف مشتری قبلی یک خانم بسیار زیبا بود.

رعنا از اینکه یک مسافر خانم وارد هتلشان شده بود خیلی خوشحال بود.

آنها دوباره جشن گرفتند و از آنجایی که کمی تجربه بدست آورده بودند , برخورد بهتری با مسافر جدید داشتند.

بیشتر به او خدمات میدادند و کمتر در تامین مایحتاج مسافر جدید دچار اشتباه میشدند.

این نکته خیلی خوبی بود ولی مساله زمانی حاد شد که مسافر قبلی دچار حس حسادت شد.

او از اینکه توجه بیشتری به مسافر جدید میشد بسیار ناراحت بود.

چندین بار قصد داشت هتلش را عوض بکند ولی با مخالفت شدید علی و رعنا روبرو شده بود.

انگار زندانی هتل آنها شده بود.

علی و رعنا از ترس اینکه مسافرها بخواهند از هتلشان بروند و یا بر خلاف مقررات آنها کاری بکنند , درهای هتل را بسته بودند و چند نگهبان هم استخدام کرده بودند!

این قضیه گذشت و چند مسافر دیگر در طی سالهلی آینده وارد هتل آنها شدند.

کسب و کارشان بدک نبود و رشد زیادی نکرده بود ولی آنها راضی بودند.

از خدا همیشه طلب شادی برای خود و مسافرهایشان میکردند.

رعنا که خانواده مذهبی داشت با نذر و خیرات سعی میکرد شادی و نشاط را وارد زندگی خودشان بکند.

بعد از بیست سال روزی آنها به خانه مادر رعنا برای مهمانی رفته بودند.

از همه جا صحبت شده و پای مشکلات هتل و دلخوری مهمانها به میان آمد.

ناگهان مادر رعنا پیشنهاد جالب و شوکه کننده ای داد.

او گفت : چطور است برای رفاه حال مسافران شما یک مسافر جدید وارد اتاق آنها بکنید.

البته این مسافر نباید همجنس آنها باشد !؟

این کار باعث سرگرمی و دلگرمی آنها میشود و بیشتر از شما زاضی میشوند.

این حرف  برای علی و رعنا هم کمی ناراحت کننده و ترسناک بود و هم خوشحال کننده ؟

زیرا با این کار ممکن بود مسافرها بابت اینکه یک فرد اضافی وارد اتاقشان شده ناراحت بشوند.

ولی از آنجا که قرار بود مسافر جدید جنس مخالف باشد , به احتمال زیاد قبول میکنند!

اتفاقا درست هم فکر کرده بودند. مسافرها خیلی از شنیدن این خبر خوشحال شدند.

زیرا لذت جدید در انتظارشان بود و البته با این کار میتوانستند از هتل خارج بشوند.

علی و رعنا مجبور بودند برای جلب رضایت مسافران قدیمی و جدید که قرار است در کنار هم زندگی بکنند , امتیازاتی به آنها بدهند.برای همین هم به آنها گفتند که اگر این امتیازات را میخواهید باید هر کسی را که ما به عنوان هم اتاقی شما انتخاب میکنیم را قبول کنید!

متاسفانه وعده های آنها کارساز شد و مسافران شروط آنها را قبول کردند.

البته این شروط در ظاهر بسیار خوب بودند ولی مساله اینجا بود که علی و رعنا و حتی مسافران قدیمی خیلی زود آن شروط را فراموش کردند.

جنگ و جدال بین صاحبان هتل و مهمانها کم کم شروع شده بود و هر روز بالا میگرفت.

مهمان جدید هم وقتی خود را قربانی خواسته های هتلدار و هم اتاقیش دید , شروع به دعوا و درگیری کرد.

اینقدر این ماجرا طول کشید که آنها اصلا نفهمیدند کی علی از دنیا رفت.

بعد از چند ماه رعنا هم دوام نیاورد و از دنیا رفت.

مسافر قدیمی و هم اتاقی جدیدش هم که فهمیده بودند قربانی خواسته های علی و رعنا شده اند , از هم جدا شدند و رفتند.

مسافر قدیمی تصمیم گرفت هتل خودش را باز کند و اشتباهات علی و رعنا را انجام ندهد تا بتواند مسافران هتل خودش را خوشحال و راضی نگهدارد.

البته او فکر میکرد همه چیز را از علی و رعنا یاد گرفته . برای همین هم بدون اینکه از یک فرد حرفه ای در زمینه هتلداری مشاوره بگیرد , هتل خودش را زد و متاسفانه چیزی جز عاقبت علی و رعنا نصیبش نشد.

این چرخه تا هزاران سال ادامه یافت و هنوز هم ادامه دارد...

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی