خودم سد راه خودم هستم
من همیشه فکر میکردم که دیگران باعث شکستها و عدم موفقیتهای من هستند.
پدر و مادرم , جامعه و کشورم , بی پولی و فقر , دوستان بد و غیره.
این تفکر همیشه باعث ایجاد نفرت و ترس از این افراد در من میشد و این ترس یکی از موانع اقدام کردنم برای داشتن آرزوهایم.
همیشه فکر میکردم که دیگرانی وجود دارند که میخواهند حقم را بخورند و چیزهایی را که دارم را از من بگیرند.
همیشه در خفا و در اعماق وجودم حس بی اعتمادی داشتم.
هیچ آینده روشنی برای خودم نمیدیدم.
فکر میکردم زندگی همینی هست که هست و غیره قابل تغییر است.
خوب چرا چیزی که غیره قابل تغییر است و من مجبورم آن را تحمل کنم را باید تغییر بدهم؟؟
این چیزی بود که من فکر میکردم درست است!!
ولی بعد از گذشت زمان و وجود حس نارضایتی درونی که در من وجود داشت و آرزوهای کوچکی که هنوز در قلبم بود دایما این سوال برایم پیش می آمد که اگر چیز دیگری وجود داشته باشد چه؟
اگر زندگی بهتری بتوانم داشته باشم ؟
اگر بتوانم چیزی را که فکر میکنم نمیشود تغییر داد را تغییر بدهم چه؟
آیا راهی هست ؟
چرا من نتوانم ؟
عجیب اینجا بود که هرچقدر تعداد دفعاتی که این سوالات را از خودم میپرسم و این گونه افکار را در ذهنم میچرخانم انگار از یک منبع غیب دارد چیزی به من الهام میشود که بله!
راهی وجود دارد ولی تو نمیگذاری؟!
تو خودت اجازه نمیدهی که آن را ببینی!
تو خودت سد راه خودت هستی ؟!
آخر چگونه ؟ جواب این سوال را من اینطور یافتم که وقتی چیزی را میخواستم و آرزو میکردم به جای اینکه فکر کنم آن چیز وجود دارد و من لایق داشتنش هستم همیشه با دیدن واقعیتهای اطرافم به طرز عجیب و مسخره ای فکر میکردم که آن چیز برای من نیست و برای افراد خاصی هست.
من لیاقتش را ندارم.
خدا من را دوست ندارد و امکان ندارد که آن را به من بدهد.
میدانید یا نه , من فکر میکردم که خدا باید چیزی را به من بدهد !!!!!
ولی الان فهمیدم که خداوند هر چیزی را که من بخواهم به من میدهد حتی اگر آن چیز برای من خوب نباشد؟!
فهمیدم که چون من همیشه به محقق نشدن آرزوها و رویاهایم فکر میکردم نمیتوانستم آنها را بدست بیاورم.
فهمیدم که سیستم مغزی من اینگونه عمل میکند که وقتی چیزی را در ذهنم متصور میشوم و همیشه به بودن و شدن آن چیز فکر میکنم و بر روی آن فکر پافشاری میکنم , مغزم شروع میکند به ترشح هورمونهای خاصی که منجر میشود من اقدامات خاصی انجام بدهم و تکرار ترشح این هورمونها , عادتهای خاصی را در من به وجود می آورد.
این عادتها باعث میشود که به مرور زمان اتفاقات جدیدی در اطراف من بیفتد و واقعیتهای زندگی من عوض بشود.
همین...
اصلا لازم نبود اول من با دست و بدنم کاری انجام بدهم ؟! بلکه فقط کافی بود فکرکردنم را درست بکنم.
بقیه کارها خودبه خود انجام شد.
من انجامش دادم و نتیجه گرفتم.
شما هم انجام بدهید و مطمئن باشید که نتیجه میگیرید.